دختر باران



نمیدونم چرا هرچی بیشتر میگذره بیشتر دارم شبیهتون میشم استاد.

انگاری واقعا دلیل اشناییمون رو کشف کردم.همیشه در تعجب بودید که چرا اینطور با هم اشنا شدیم.

من فهمیدم.چون تمام اتفاقات داره برام تکرار میشه و وقتی برمیگردم به وب قبلی و حرفاتون رو میخونم متوجه میشم ای داد بیداد.اگر شما و حرفاتون نبودید من هیچوقت نمیتونستم این شرایطی که الان دارم رو هندل کنم.

متاسفم که رنجوندمتون.شاید اگر بودید حتی اوضاع بهتر میشد.

میدونم که به وبم سر نمیزنین و خب نمیتونین بخونین این نوشته رو

اما برای خودمم این اتفاق جالب بود.تک به تک پند هایی که بهم دادین داره به کمکم میاد برای هندل کردن این شرایط واقعا جالب و اما ترسناک.


اقا میدونین چیه؟؟ادمای خودشیفته با ادمای دارای اعتماد به نفس بالا خیلی با هم فرق دارن.

ادمای خودشیفته اصولا علاوه بر اینکه خودشون رو خیلی خفن و از دماغ فیل افتاده میدونن مدام اطرافیانشون رو میکوبن که شما هیچی نمیدونین و هیچی بلد نیستین اما ما همه چیزو میدونیم و بلدیم.

خواستم بگم اینجور ادما خیلی رو اعصابن اقا خیلی

میخوام سر به تنشون نباشه:دی


راستشو بخواین به این نتیجه رسیدم چه اون زمان که دبیرستانی بودم و چه الان که دانشگاهی هستم وقتی مدرسه یا دانشگاه تموم میشه و بیکار میشم(هرچند بیکار نیستم و پروژه دارم اما قصد تو خونه موندنه)افسردگی ترسناکی میگیرم.

از این مدلا که همش تو تختی برق اتاق خاموشه به زور میبرنت بیرون.

از این حال روزم اصلا خوشم نمیاد.یه جورایی روانیم میکنه.مثل الان.یه بغض گنده تو گلومه و همینطوری زیر پتو کز کردم قهوه میخورم و lithiumگوش میدم و کلافه تر میشم.

اینجور وقتا از همه فاصله میگیرم.منی که همیشه باید پیام اخرو بدم و اصولا دوست ندارم اون ادمی باشم که توی چت خدافظی میکنه یا سین میکنم جواب نمیدم یا سریع خداحافظی میکنم.

مسائل خنده دار برام خنده دار نیست.دنبال بهونه برای گریه کردن و یا پریدن به یه بنده خدایی هستم(هرکس دم دست بیاد)

از همه بدتر خوابمه که یا به طرز وحشتناکی زیاد میشه با کلا به صفر میرسه.ینی یهویی میبینی حتی بیشتر از ٧٢ساعت نخوابیدم:/

خلاصه که درد وحشتناکیه.امیدوارم زودتر این دانشگاه کوفتی شروع بشه تا خلاص بشم.

اها اینم در اخر اضافه کنم که به شدت عاشق غر غر کردنم و دلمم برای همه کسایی که باهاشون قهر کردم تنگ میشه به طوری که دلم میخواد برم به همشون پیام بدم تا یه بخشی از ذهن کینه ای طورم اروم بگیره:/

میتونین این حجم از تناقض های وحشتناک رو توی یه ادم تصور کنین؟خیلی ترسناکه خیلی خیلی زیاد.

یه چیز دیگه باز اضافه کنم که اقا این مدتم واسه همه استیکر خنده میذارم ولی بیشتر از هر وقتی ازش حالم به هم میخوره.

پ.ن:این مطلب جنبه هیچی ندارد و فقط برای خالی شدن مغز اینجانب میباشد

در صورت حال نداشتن نخونین و رد بشین مثل بقیه نوشته ها:)


تا حالا شده یه موضوع به مغزتون فشار بیاره برای نوشته شدن اما حتی ندونین چه نوشته ای هستش!؟شده هرشب خوابشو ببینین اما صبح حتی یادتون نیاد چی بوده اون خواب؟شده مغزتون رو به افول باشه از این قضیه!؟

این حجم از غریبگی برای چیه؟

چند وقته نتونستم بنویسم درست و حسابی رو خدا میدونه

اما این قضیه دیگه داره میره روی اعصابم.



باز دوباره داره شروع میشه داستان مزخرف همیشگی!

واقعا امروز این من بودم!؟

حالم از وضعیتم و مغزی که وضعیت رو درک نمیکنه به هم میخوره

کاش متلاشی میشدی مغزجانم.

کاش میشد و کاش قدرتش رو داشتم درت بیارم و بکوبمت روی زمین تا بترکی بلکه نفس راحت بکشم.

و خیلی ای کاش های دیگه که فایده ای نداره.


اقا تولد دوستم پس فرداست.

امروز بردمش توی ماگ فروشی میگم هر کدومو دوست داری بردار.یکی برداشت خیلی خوشگل و بزرگ بود رفتیم صندوق حسابش کنیم یارو گفت قیمتش ده تومنه:دی

حالا میگه حساب نیست اقا کادو ده تومنی باید یه چیز دیگه هم کنارش بگیری:دی 

در هر صورت که امیدوارم ریاضیم امشب تموم بشه تا بتونم فردا ببرم سوپرایزش کنم:دی 

حالا مگه از هیجان تولد گرفتن براش میتونم درس بخونم:دی


پ.ن:فردا امتحان ریاضی دارم.طبق معمول شهرام شب پره داره تو اتاق گلوشو جر میده بلکه من بتونم یکم درس بخونم.بعله اقا جان من عادت دارم با درسای مسئله ای شهرام شب پره گوش بدم چون حسابی جواب میده نمره ها لامصب بالا در میاد:دی

البته توصیه بابام بود که خودش روش جواب داده بود.گویا روی منم جواب میده:دی البته نه به شدت اون 

چون اون با درسای معارفیش هم لامصب گوش میداده:دی


الان دقیقا از اون وقتاس که دلم پر از یه حس داغونه و شکسته

با اینکه این ترم به تمام خواسته هام رسیدم.

با اینکه ماکسیمم کلاسمون شدم.

با اینکه همه چی اوکیه.

امشب دلم میخواد یکی رو پیدا کنم همینطوری سرش غر بزنم.غر بزنم و گریه کنم و تمام دلخوری های این مدت دانشگاه رو براش بگم و خودمو خالی کنم

خوشبختانه یا متاسفانه تنها جایی که هیچ اشنایی ازش خبر نداره و نمیخونه همینجاست.

میتونم با خیال راحت از تنفرم از حسادت غر بزنم و بگم که خدایا وقتی درس نمیخونم یه وضعیه الانم که درس میخونم بازم یه وضعیه.خدایا جدا چرا؟؟

من امشب میترکم از لال مونی گرفتنم

کاش میشد منم مثل بقیه اشون حرفامو داد میزدم و میکوبیدم تو صورت تک تکشون.

کاش میشد از ته دل سرشون جیغ میکشیدم میگفتم حقم بوده و تلاش کرده بودم براش.اما این حرکتا لایق من نبود.

کاش میتونستم.

کاش یکی بود که بدون ترس از قضاوت میتونستم براش غرغر کنم.

متنفرم از این حس حسادتی که دخترا توی وجودشون دارن.کاش حداقل منم داشتمش.کاش منم میتونستم مثل اونا حسود باشم.


سلام علیکم:))))

دوستان عزیز من هستم ولی خستم:دی

اقا من یه مشکلی دارم

کسی از دوستان اینجا هست که به شدت علاقه مند به بتهوون باشه و بتونه جواب سوالاتم رو بده!؟یه جورایی یه بتهون شناس میخوام که بتونه کمکم کنه توی پروژه ام

ممنون میشم اگر طرفدارش هستین و کارهاش رو درک میکنین برام کامنت بذارین:)


بحث سر اینه که یه عالمه خانواده داغ دار شدن.کلی ادم مردن و مجروح شدن.اوضاع وخیم و در حال وخیم تر شدنه.شهرا داره خراب میشه.کلی خسارت جانی و مالی داشتیم.

اونوقت یه عده دارن سیل رو هم به ت ربط میدن.

مریضین به خدا شماها.تو این شرایطم ول نمیکنین.

گِل بگیرن این تو یکم به فکر مردم باشین.

الان وقت تقصیر فلانی و تقصیر فلونی نیست.

الان دقیقا وقت کمک کردن و دقیق فکر کردن و احترام به سیل زده هاست نه نمک پاشیدن به زخم یه ملت.

فرهنگ داشته باشین.

ایرانم تسلیت


سالی که گذشت برام سال به شدت خوبی بود.
من راستش رو بخواین چون کنکوری بودم اهدافم رو از بعد از کنکور نوشتم اما خوشبختانه بر عکس بقیه سال ها به اکثرشون رسیدم و خب این به شدت شادم میکنه.
از معدل الف شدن تا اقدام برای گواهینامه و اسکیت و باشگاه و کلاس طراحی و زبان تا خیلی چیز های دیگه که در لیستم بود.
به اونایی که نرسیدم به خاطر مشغولیت توی دانشگاه گذاشتمشون کنار اهداف امسالم که خودم رو موظف کنم بهش برسم.
خلاصه اقا موقع سال تحویل هیچکس به شادی من نبود.
از همه اینا گذشته سال ٩٧برای من خیلی پر بار بود.
یه دنیا دوست های خفن و معرکه پیدا کردم.بعضی هاشون رو از خودم روندم بعضی هاشون اخلاق گندم رو تحمل کردن موندن.توی رشته ام به همه نشون دادم موفقم و همین رویه رو پیش میگیرم حتی با وجود ادمای اطرافم که به شدت اه و ناله میکنن و منفی بافن من راه خودمو  رفتم.
ادمای مزخرف زندگیمو سریعا حذف کردم.
سال ٩٧ و ٩٦سالای بودن که دیدم به شدت نسبت به زندگی عوض شد و با چند نفر از معرکه ترین ادما اشنا شدم که خیلی خیلی توی تغییرم نقش مثبتی داشتن.از سلیقه توی موسیقی و فیلم و کتاب گرفته تا فلسفه و نوشتن و درس خوندن و هدف گذاری و خلاصه خیلیییی چیزا که ازشون ممنونم.
از طرفی سال ٩٧بدون هیچ نوشتنی گذشت.خیلی سخته برای یه نویسنده که نتونه بنویسه انگار نمیتونه حسشو منتقل کنه اما خب دلیلشو نمیدونم فقط یهویی همه ایده ها و حس و حالای نوشتنم فرو ریخت و هرچی سعی کردم نشد که نشد.حتی باعث بدقولی هم شد برای دوستانم که ازشون معذرت میخوام.
خلاصه که اقا جان من سال ٩٧رو منهای جریانات اجتماعی و ی و هر چیز دیگه ای فقط به دلایل شخصی به شدت دوست داشتم و امیدوارم به همین رویه پیش ببرم سال ٩٨رو پیش ببرم.
سال نو تک تکتون مبارک باشه دوستان عزیز و گلم
امیدوارم امسال یه سال شاد و پر سلامتی باشه برای هممون بدون هیچ غصه و رنجی.

پ.ن:امسال میخوام دوباره وبلاگ نویسی رو به طور جدی شروع کنم:)

شما فک کن ساعت یک شب از گرسنگی رو به موت باشی و از اون روزایی هم باشه که حس اشپزی نداری.بعد یهویی پسر خاله ات بهت بگه تو بشین من برات درست میکنم.ده دقیقه بعدش با یه ظرف سیب زمینی سرخ کرده جذاب با رب سرخ کرده بذاره جلوت بگه بخور شاد شی.

شما بردین عاشقش نمیشدین؟

من که عاشقش بودم عاشق ترم شدم:دی


انگاری امشب نفرین شده بود.یهویی.بعد کلی خوش گذرونی.ببرنت به جایی که برات ترسناک ترین مکان دنیاست.جایی که به جنون میرسونتت!

چه کسی میتونست از من قوی تر باشه که وقتی وارد میشه حتی خم به ابروش نیاره؟

تمام بدنش بلرزه اما درونی.یخ کنه اما کسی نفهمه.عرق سرد روی تیغه کمرش سرسره بازی کنه.بغض خفه اش کنه.گوشش سوت بکشه.حس کنه دلش میخواد جیغ بزنه اما فقط خفه بشه و یه لبخند بزنه تا کسی نفهمه.حالت تهوع بی قرارش بکنه اما با همون لبخند احمقانه بتمرگه سر جاش و لب باز نکنه.

شاید این بدترین اتفاق توی دنیا برای من باشه.رفتن به اون مکان لعنتی با اون ادمای لعنتی ترش اونم درست وقتی که با خانواده ای.دلت بخواد زجه بزنی اما به خود درونیت سیلی بزنی.که هیییییس.خفه شو.فقط خفه شو.

تا همین الان صبر کنی همه بخوابن بلکه بتونی یه دونه از اون هق هق های لعنتی رو بدی بیرون اما بازم نتونی.

درست وقتی که حس میکنی کم کم از دست کابوسا و خون دماغای لعنتیت خلاص شدی همشون با هم میان سراغت.اینجور وقتا فقط سر گیجه و تهوع داری.حس انسان در حال مرگی رو داری که حتی برای نفس کشیدنم تقلا نمیکنه.

و حتی هیچکس نیست که بتونی باهاش حرف بزنی و اروم بشی.چون طبق معمول نمیخوای هیچکس رو ناراحت کنی.

دوستات پیام بدن اما تو فقط بخندی بگی کار دارم.ده تا فیلم کمدی رو بذاری و حتی یه لبخند نتونی بزنی.

لعنت به من.

لعنت به من که حتی عرضه ندارم با اون کابوسای لعنتی مزخرف کنار بیام.لعنت به من که هنوزم بعد این همه سال فقط لال میشم و پنبه پشت پنبه گلوله میکنم توی بینیم.لعنت به این ترس لعنتی و من احمق که نمیتونم باهاش کنار بیام و فقط دارم زندگی مزخرفم رو به گند میکشم.


ملت تنبل شدن به خدا.این چه وضعیتیه.

صبح شنبه این همه راه تا باشگاه اومدم میبینم در بسته اس:/

زنگ زدم مربی میگم دیشب گفتین بازه میگه من بودم کسی نیومد رفتم:/

پس من چی ام این وسط؟

یه جوری ملت دیشب هجوم اورده بودن که از شنبه هستین یا نه من گفتم صبح باشگاه غلغله اس:/

دریغ از یه نفر:/

نکنین اقا درس و دانشگاه و کار که نیست:/ یه باشگاهه دیگه:/

نامبرده به شدت بی اعصابه-_-


یه اهنگ هایی هم هستن گریه ادمو در میارن.

اولش تعدادشون کمه.اما کم کم تعدادشون بیشتر میشه.

هرچی بیشتر میشه شما بیشتر یاد میگیرین درونی تر گریه کنین تا مثلا یهویی وسط یه رستوران توی یه قرار خانوادگی وسط اون همه قهقه و رقص و شادی یهویی نزنین زیر گریه.یهویی همه رو بهت زده نکنین.

یه سری دلیلشو میدونن که خب خوش به حالشون.

یه سری مثل من دلیل احمقانه این رفتارشون رو نمیدونن و فقط یهویی اشکشون سرازیر میشه.

هرچی میگذره هم بیشتر اصرار به گوش دادنشون دارین.انگار لجبازی میکنین.انگار میخواین مقابله کنین.میخواین کنترلتون رو دستتون بگیرین ولی نمیتونین.



پ.ن:اگه یه روزی قادر به حذف یکی از عادت های اخلاقیم رو داشته باشم مازوخیسم بودنم رو انتخاب میکنم.


من با هر اخلاق گندی توی رفاقت ها برام قابل تحمله.هررررررر اخلاق گندی.اما به هیچ عنوان و به هیچ عنوان فراموش شدنم رو نمیتونم تحمل کنم.
ینی اگه با یکی رفیق باشم چندبار پیام بدم اما ببینم اون پیام نمیده جوری ازش فاصله میگیرم که اصلا انگار از اول نبوده.
خوشبختانه این اخلاقم خیلی خوبع که راحت میتونم ادما رو کنار بذارم:)
و بدبختانه من برعکس اینکه همه میگن تو رفاقتا از کسی انتظار نداشته باش مثل سگ از همه انتظار دارم چون من تو دوستی ها از همه وقت و جونم مایه میذارم:/
خلاصه که اینطوریه
شما چه اخلاقی رو نمیتونین تحمل کنین؟

سلام بر دوستان عزیز:)

من یهویی اومدم که بگم که اقا من تابستون نبودم واسه همین براتون ننوشتم از یکی از خفن ترین سریالایی که دیدم.اسم سریال سرگذشت ندیمه یا the handmaid’s tale این سریال امریکایی که دو فصلشم اومده و من بی صبرانه منتظر فصل سومم به شدن قشنگ و همچنین اعصاب خورد کن هستش و من هیچی راجبش نمیگم که خودتون برین و ببینین اگر دوست داشتین.حالا این سریال از روی یه رمان ساخته شده به همین اسم نوشته شده توسط خانم مارگارت اتوود.توی ایرانم ترجمه شده توسط اقای سهیل سمی.

خلاصه اومدم بهتون بگم ای خواهران و برادران عزیزم این کتاب حتی از سریالشم خفن تر هست و من که الان دارم میخونم دارم عشق میکنم

خواستم بنویسم که این لذت رو تقسیم کنم شماها هم برین بخونین کیف کنین.

هیچی به اندازه ی یه کتاب خیلی خیلی خوب به ادم مزه نمیده:)

باشد که سرانه مطالعه رو بالا ببریم:)


اون روز.دقیقا همون روزی که خبر رفتنت رو شنیدم گریه کردمهفته بعدشم گریه کردم.ماه بعدشم گریه کردم.سال بعدش هم گریه کردم.تا همین امسال هر سال رو گریه کردم.لبخند اخرت وقتی برای اخرین بار دیدمت و با شوق به سمتت دویدم تا برای اخرین بار در اغوشت بکشم و تو با همون لحن خوشگل و دوست داشتنیت گفتی جلو نیا من دیگه بازنشست شدم و نمیشناسمتون.به لحن شوخت از ته دل خندیدم و بغلت نکردم اما باهات خداحافظی کردم و تا لحظه اخر چشمای عاشقم رو بهت دوختم.درست تا لحظه ای که توی افق محو شدی.

روزی که اومدم به اون مجلس ختم عذاب اور دلم میخواست دروغ باشه.امید داشتم.ولی وقتی عکست رو دیدم دنیا روی سرم خراب شد.وقتی تن سفید پوشت رو گذاشتن توی خاک شکستم.خم شدم.هق میزدم اما نمیذاشتن پیشت بمونم.من میترسیدم شب تنها بمونی  و بترسی اما نذاشتن پیشت بمونم.وقتی توی مسجد یه گوشه نشستم و توی خودم مچاله شدم خود خدا منو توی اغوشش کشید.خودش در گوشم گفت که جات خوبه.خودش خیالمو راحت کرد.همون وقتی که قرانش بهم گفت قطعا جای مومنان توی بهشته.حالا بعد از گذشت سه سال امروز اومدم تا به جبران اون اغوشی که حسرتش تا ابد به دلم خواهد موند یه دل سیر در اغوشت بکشم اما نتیجه اش یه سرمای عظیم توی قلبم بود به واسه سنگ سردی که غریبانه به اغوش کشیدم.




من حس میکنمت.همیشه و همه جا.در کنار خودم.درست توی قلبم.


✍️ یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت:

موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.

دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می‌کردند برداشتم.

دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.

دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.

دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می‌کند.

آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای:

اهدافم

رویاهایم

ایده‌هایم

و سرنوشتم.

روزی که جنگ‌های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. 


"هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم."


#جوان_وایس


شما فک کن ناگهان اواسط ماه رمضون متوجه بشی همسایه هایی که ازشون متنفری خفن ترین اکیپ مطلق هستن برات برای دور همی نیمه شبانه و دیدن فیلم های خفن:/

میخوام تصور کنین هااااااااا

ینی از فکرشم بدنم مور مور میشه ولی خب انقدر من تو این دو هفته بهش خوش گذشته ساعت یک شب به بعد که اصلا باورم نمیشه اینا هىونایی بودن که ازشون متنفر بودم:/

بعد اینا هیچی

مامان یکیشون زنگ زده میگه الهام یادت باشه تموم شد اتنا رو برسونی خونه هاااااا

شما فک کن چهار صبح همگی بعد فیلم ترسناک زدیم به خیابون که این بچه رو برسونیم خونشون که از ما فاصله داشت:) 

اونم پیااااااده

قشنگ حس میکنم زندگی داره لبخند لعنتیشو بهم میزنه:)



درس امروز اینه که اقاجان پیش داوری نکنین همه اونایی که ازشون متنفرین قراره یه روز جزو اکیپتون بشن:دی



پ.ن برای پست قبل:اقا جان رفیقم دختر بود:/

شماها منو نمیشناسین؟همه فک کرده بودین پسره؟قسمت اول مثالی بیش نبود خب:دی


شاید همه شما این صحنه اشنا رو توی کافه دیدین که یه دختر و پسر میرن کافه و بعدش دختره وسط کار یه لیوان اب میپاشه توی صورت پسره و میره.

خواستم بگم از اونجایی که توی جمع دخترا من کامبیزشونم پریروز همین داستان برام پیش اومد:/

فقط لطف فرموندن تو صورتم اب نپاشیدن اونم چون هنوز سفارشامون رو نیاورده بودن:/

هیچی دیگه دیدم خیلی دارم با اطرافیانم با ملایمت رفتار میکنم که این بلا رو سرم میارن دو روزه بلایی به سرش اوردم که از درون الان خنک خنکم

انگار توی کارخونه یخ سازی ام:دی



همه اینا به کنار

دلم براتون تنگ شده بود که:دی

چه خبرا؟


اصلا از همون اول من با خودم شرط کردم اگر رفتم معماری همون ترم دوم به بعد بگردم پی یه کار دانشجویی مرتبط با رشته ام و بعد عین سگ توش جون بکنم حتی اگه چندرغاز اخر ماه بذارن کف دستم.

از اولشم فقط دنبال یاد گرفتن کار بودم. 

الان چی شده؟

یه هفته اس دنبال کار میگردم هیچی به هیچی.

اقا جان کار خفن که نمیخوام.یه کاراموزی ساده اس دیگه.این چه مصیبتیه خب؟

از طرفی همش منو از کار تو شرکت ها میترسونن میگن اوضاع خرابه و بهتره خیلی حواست جمع باشه برای همینم نصف اگهی هایی هم که دانشجو میخوان رو مجبورم ندید بگیرم چون چشمم ترسیده:/

خدایا تو که منو ایران افریدی حداقل پسر می افریدی خب

این داستانه من با این زندگی دارم؟ :/


راستشو بخواین من اکثر اوقات وقتی مغزم پالس میده که ناراحته با بیل میکوبم توی سرش و میگم خفه بیخود کردی و اینطوری در نطفه خفه اش میکنم.اینطوری یهویی به جایی میرسه که مغزم از هر روشی استفاده میکنه تا بفهمونه که ادم نفهم من حالم خوب نیست.اینجا دیگه از حس هیچکس منو دوست نداره شروع میشه تا حس های بدتر که من یه موجود اضافه و بی عرضه ام و.
دیگه خودتون تا ته بخونین.
هرچی هم بهش میگی بابا خب کسی دوستت نداره جهنم خودت که خودتو دوست داری.یهویی یادت میوفته فک نکنی خودتم خودتو دوست داشته باشی و خلاصه همینطوری الی اخر.
خلاصه که مغز بی رحمی میشه یهویی.انتقام گیرانه و سرسخت.
دیگه اینجور وقتا به مرحله ای میرسه که تو اتاق خودمو حبس میکنم.گوشی رو حالت پرواز و همه برقا خاموش.اینجا دیگه دقیقا با سگ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم میکنم.حوصله لوس کردن خودمو ندارم.به جاش تا بخواین حساس میشم و دوست دارم همه رو بلاک کنم.خوابم میاد اما وقتی میخوابم انقدر کابوس میبینم که با گریه و سردرد بیدار میشم.انقدر این بخش از زندگی دارکه که هیچوقت نمیتونم دقیق توصیفش کنم.
دیگه خالی از لطف نیست که بدونین صدای داریوش تو کل این چند روزی که با سگ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم میکنم در بلند ترین وضعیت ممکنشه:)
فقط میدونم الان تو همین وضعیتم و ١٠ام و١٢ام تحویل پروژه های مهمی دارم و هیچ غلطی هم براش نکردم:)
پ.ن:دقیقا در بدترین حالت دارم اینو مینویسم.چرا؟چون خونه در شلوغ ترین حالت ممکنشه و من نه اتاق دارم نه مکانی برای اینکه حال خودمو خوب کنم.
نداشتن اتاق برای منی که همه ی منبع ارامشم توی اتاقمه و تمام ارامشم رو همونطور که جنین از مادرش میگیره از تختم میگیرم ینی اوج فاجعه.

از ترس بیکاری و توی خونه نشستن و همچنین به خاطر اینکه زودتر مدرکم رو بگیرمترم تابستونه گرفتم.
راستش برنامه من اینه که در وهله اول بعد از لیسانس اپلای کنم برای کانادا و خب اگه قبول نکنن مجبورم فوق رو هم بخونم و بعدش برم.
تمام زورم رو دارم میزنم تا زودتر زبانم رو تموم کنم و بتونم ایلتس بگیرم.
از طرفی کلاس اتوکد میرم و بعدش باید ریویت و اسکچاپ و 3D مکس و ICDL رو بگیرم و دارم زور میزنم مدرک های بین المللی همشو بگیرم تا به دردم بخوره.
از یه سمت دیگه هنوز امتحان اخر گواهینامه رو هم ندادم.
یه دنیا کتاب معماری خریدم که توی خونه بخونم و یه دنیا کتاب غیر درسی هم توی کتابخونه بهم چشمک میزنه.
پروژه ام تموم شد شنبه و دقیقا از فرداش ینی امروز کلاسای دانشگاهم شروع شد اونم چه درسایی.
خلاصه که این تابستون یا میبرم یا میمیرم‍♀️
امیدوارم تابستونم به خیر بگذره.
یه شب فکر کردم ارزش داره این همه سختی بدم به خودم؟
و بعدش از فکر مهاجرت و رفتن به یه کشور درست و حسابی انقدر ذوق کردم که ترجیح دادم حتی برنامه ام رو فشرده تر کنم:)
امیدوارم یه روزی وقتی برمیگردم به عقب از خودم و تمام راه هایی که رفتم راضی باشم.
راستشو بخواین من تو تمام مدت زندگیم به خودم استراحت دادم.حتی دوره کنکورم درست و حسابی درس نمیخوندم.وقتی رفتم رشته ای که دوست دارم تصمیم گرفتم انقدر تلاش کنم تا بتونم به یه درجه خیلی مهم توی زندگی خودم برسم و بتونم از خودم راضی باشم.:)
درست و غلطش رو نمیدونم اما حس میکنم هرچی شلوغ تر باشم اعصاب راحت تری دارم
شبا همش خودمو یه قدم جلوتر میبینم توی هدفم و ذوق میکنم:)

آنچه در ذهن دیگری می گذرد، برای ما فی نفسه بی اهمیت است و اگر به سطحی بودن و پوچی افکار، محدود بودن مفاهیم، حقارتِ طرزِ فکر، واژگونی عقاید و اشتباهات فراوانی که در ذهنِ غالبِ اشخاص وجود دارد به قدر کافی پی ببریم، و علاوه بر این به تجربه بیاموزیم که مردم با چه تحقیری از کسی سخن می گویند که دیگر هراسی از او ندارند یا گمان می کنند حرفشان به گوش او نخواهد رسید، در این صورت به تدریج در برابر نظر دیگران بی اعتنا می شویم؛ به ویژه اگر یکبار شنیده باشیم که گروهی ابله، درباره ی بزرگ ترین مردان چه می گویند و چگونه آنان را تحقیر می کنند، می فهمیم که هر کس ارزش بسیار برای نظر مردم قائل باشد، بیش از اندازه آنان را محترم می شمارد.  



(( #آرتور_شوپنهاور / #در_باب_حکمت_زندگی ))  


نمیدونم سریال فرندز رو دیدین یا نه ولی توی اون سریال شش تا شخصیت وجود داره که به نظر من شخصیت هرکدوم از ماها متشکل از این شش شخصیته.

جویی:یه انسان دائم الگرسنه که عاشق غذاست و هیچوقت بهش نه نمیگه.

فیبی:یه ادم الکی خوش که از لحظات زندگیش لذت میبره.

چندلر:به شدت انسان فان و در هر شرایطی به خصوص وقتی توی یه جمع معذب میشه سریعا دهنش به طنز پردازی میپردازه:دی

مانیکا:به شدت وسواسی در هر اموری و به شدت کمالگرا

ریچل:اهل مد و خوش پوش گروه و به شدت عاشق خرید.وسواسی در هدایا تولدش به طوری که هرسال برای تولدش لیست تهیه میکنه که براش بخرن:دی

راس:دانشمند و به شدت اخلاق مدار:)

خلاصه این همه حرف زدم که بگم اقا جان ریچل وجودم زده بالا طوری شلاقی دارم برای همه اطرافیان لیست تهیه میکنم و میفرستم که اصلا نگم براتون:دی

اینجا کسی هست سریال فرندز رو دیده باشه؟

 


مکس:یه دفعه پلیس بازداشتم کرد بعد که دیدن به جز خودم برای کسی خطری ندارم ولم کردن.

@@@

مکس:هرکس توی این دنیا یکی رو داره که نداره.

@@@

مکس:من همیشه ته دلم ادما رو دوست دارم اما نمیدونم چرا اونا هیچوقت اینو نفهمیدن.

اخه من واسشون سودی ندارم واسه همینه که هیچ دوستی ندارم.

@@@

از نظر مردم من گستاخ و بی ادبم ولی نمیدونم چرا مردم صداقت رو با بی ادبی اشتباه میگیرن.شاید واسه همینه که دوستی ندارم

@@@

اینا قسمت های کوتاهی از انیمیشن قدیمیه مری و مکس هستش

اگر ندیدین بهتون پیشنهادش میکنم:)

 

 

 


چند وقتی بود دلم میخواست مسافرت های تنهایی رو شروع کنم اما نمبدونستم واکنش خانواده چیه.

چند وقت پیش وقتی با بابا مطرح کردم از ایده ام استقبال کرد و بهم گفت اگه مامان هم مخالفت کرد من راضیش میکنم.

این شد که تصمیم گرفتم اولین سفر تنهاییم رو به مقصد شهر خودمون انتخاب کنم که هم ترسم بریزه از مسافرت تنهایی و هم یکم چم و خم روزگار دستم بیاد و این شد بهترین سفر تمام عمرم.خیلی اتفاقی هم ساعت حرکت به شب تغییر کرد و باعث شد تمام طول جاده رو فقط به شیشه زل بزنم و از منظره لذت ببرم.صدای داریوشم که دیگه عیشم رو تکمیل کرد:)

اینکه کم کم تو زندگی با چالش ها و تجربه هایی که دوست داشتی اشنا میشی و تجربه اشون میکنی انقدر لذت بخشه که حتی نمیتونم براتون توصیفش کنم اما میتونم بگم این تابستون بهترین تابستون عمرم بود.چرا؟چون که حتی یک لحظه اشم تلف نشد و دست اخر هم ایین نامه ای که همه ترسونده بودنم رو بار اول قبول شدم و هم اتوکدم رو با نمره١٠٠پاس کردم و حالا مدرک فنی حرفه ایش رو دارم:)

خلاصه که انقدر این تابستون برام پر بار و هیجان انگیز بود که دلم میخواد همینطوری تکرار بشه:)

شما تابستونتون رو چگونه گذروندندین؟راضی بودین ازش؟


جناب افسر رانندگی گرامی و دوست داشتنی

بیا با هم صادق باشیم

سه هفته اس منو معطل کردی سر اینکه یه ممنوع نگفتی.یه بار سر اینکه با عجله دوبل زدی.و و و

برادر گرامی اینا کجاش عیب و ایراده؟مهم اینه من نه ماشین زیر پام خاموش میشه نه استرس دارم و نه خراب میکنم دوبل هامو و عین قرقی برات دوبل میزنم.

بابا قبول کن منو دیگه.من نافمو با عجله بریدن خب چیکار کنم دوست دارم وقتی یه کاری بهم میدن سریع انجامش بدم.

چرا اذیت میکنی برادر من؟

حداقل اخرش انقدر از دست فرمونم تعریف نکن که دلم بیشتر بسوزه خب:/

گیر کردیم به دستشون ها

بابا بنزین گرون شده جیب من نمیکشه انقدر با اژانس بره و بیاد:,(

 


فقط سلام:)

روم به دیوار چقدر اینجا عوض شده:دی

من کیلی کیلی فارسی بلد نیست:دی

 

خدا بخواد فکر کنم دوباره دست و دلم به نوشتن های درست و حسابی رفته بعد سالها ننوشتن:)بلکم از این خزعبلات گویی رهایی بیابم روم بشه بیام اینجا یه چیزی پست کنم:)

 

برای قرنطینه فقط یه جمله میگم:)

قرنطینه تموم بشه تمام اطرافیانم رو یه دور بغل میکنم بدون در نظر گرفتن اسلام:دی

باورم نمیشد انقدر احساساتی باشم :)

 

و اینکه دلم چقدر تنگ شده بود برای اینجا نوشتن و غرغر کردن:)

 

پ.ن:

از شدت بیکاری وبلاگ قدیمی ام هم از دی اکتیو خارج کردم چون هیچ جایی برام اونجا نمیشد. نه حس و حالش نه هیچ چیز دیگه اش:)


اگه بخوام تو این بیکاری یه فیلم خوب اما قدیمی معرفی کنم که نمیدونم دیدید یا نه the pianist هستش و چون خیلی معروف و قدیمیه دقیقا نمیدونم براتون تکراریه یا نه!

این فیلم راجب مشکلات افراد یهودی هست که توی لهستان زندگی میکنن بعد از حمله المان های نازی به این کشور.خب شاید باورتون نشه ولی به جرم یهودی بودن چنان صحنات خشونت امیز ترسناکی اتفاق میوفته که تا دو ساعت بعد فیلم تنم میلرزید.نه که نمیدونستم نازی ها چه ادمای ترسناک و خشونت امیزی بودن.نه که ندونم هیتلر چه جنایت هایی که نکرد.نه که ندونم هیچ انسانی مستحق نیست به خاطر داشتن دین،پوشش،فرهنگ و عقاید متفاوت بلایی سرش بیاد یا قضاوت بشه.اما فیلم چیز بیشتر از تصورم بود.

خب دیگه تمام کسایی که منو میشناسن میدونن من عاشق هیتلرم و حالا میفهمم چرا و چرا منو به این خاطر قضاوت میکردن و توهین میکردن اما چیزی که میخوام بگم اینه که من به تفکرات نازیسمی یا جنایت هایی که کرد واقف ام و هیچکدومش رو تایید نمیکنم و عمیقا روحم نمیتونه دیکتاتوری رو بپذیره.

اینکه چرا هیتلر رو دوست دارم عمیقا الان برای خودم مشخص نیست ینی میدونستم قبلا اما الان بعد دیدن این فیلم یکم متزل شدم و نیاز دارم کتابای بیشتری راجبش بخونم

اما.

این فیلم رو به همه کسایی که ندیدن توصیه میکنم:)

دو ساعت و نیمی که برای دیدن این فیلم صرف کردم جزو مفید ترین وقت های زندگیم بوده:)


این روزا به شدت درگیرم با خانواده و دوست و اشنا.

دلیلش؟

میخوام برم رشت و شنیدم نیروی داوطلب میبرن برای کمک منتها طبق قانون ضد زن ایران دختر بدون اجازه پدر یا همسر نمیتونه بره:)

حالا کی میخواد بابامو راضی کنه؟

خدا داند و بس:)

امیدوارم تا شنبه بتونم راضیش کنم.

هیچ رقمه تو مغزم این فاجعه انسانی نمیره اونم وقتی مامان خودم مستقیم از کادر درمانه و من روزانه در حال استرس کشیدنم:(

اینم از حال امشب من.نگران و مضطرب و عصبی از اینکه اختیارم دست خودم نیست برای کمک و دلم راضی نمیشه نرم.

اگه بابا راضی نشه تا اخر عمرم این حسرت توی دلم خواهد موند:)


پنیک

این دقیقا منم وقتی بهم میگن ماها که کرونا نمیگیریم فقط اونایی که مشکل قلبی یا ریوی دارن میگیرن:/

بااااااااااااباااااااااااااااااا

منم هم مشکل ریوی دارم هم قلبیfrown

خجالت بکشید دیگه.این چیزا با چشم دیدنی نیست که بخواین مراعات کسی رو بکنین یا نکنین اصلا نگید.استرس ندید اقا جان ندید.

این هیچی

اونایی که تاکید میکنید با افراد پیر کار داره ایا میدونستین اونا گوششون میشنوه کر نیستن دلشون میشکنه استرس میگیرن؟

حالا نیازی نیست بیاین تز بدین از مقالات علمی که خوندین بگینindecision

باز این هیچی این هیچی امروز رفتم سوپرمارکت هم یه بادی به کله ام بخوره با ماشین دور دور کنم هم اذوقه بخرم برای خودم یهویی یه اقایی اومد داخل عرقم کرده بود هی داد میزد بهم نزدیک نشید من ناقلم:/

دادا سوپرمارکت کلا 40 مترم نمیشهههههههههههه برای چی میای تو محیط شلوغ؟؟اعلامم میکنی؟نیا بیرون تو باید تو قرنطینه باشییییییییییی.

یه جوری منو حرص میدنا اعصاب برام نمیمونهfrown

باید مفهوم قرنطینه رو بزنم به در و دیوار شهر.

درضمن اینکه میشه اگر تهران هستین و اکباتان هستین منم راه بدین خونتون؟laughخیلی قرنطینه شادی دارینcrying

من نهایتش دوشنبه به دوشنبه برم مغازه سه تا ماست میوه ای بخرم بیام مدیریت کنم که تا دوشنبه بعدی تموم بشه و کم نیاد.لامصب مدیریتش از مدیریت گوجه و کباب سر سفره که تراز بمونن سخت ترهno

وی یک بی اعصاب بداخلاق بی حوصله اس که نیاز داره به روزمرگیش برگرده تا اروم بشهsad


بخوام تو قرنطینه بهتون یه کارگردان معرفی کنم که با فیلم هاش از قرنطینه اتون استفاده مثبت بکنین قطعا یکیش دارن ارنوفسکی کبیره.

و بخوام مشهور ترین فیلم هاشو معرفی کنم ازتون خواهش میکنم فیلم های mother و black swan رو ببینین.

 

بخوام فیلم معرفی کنم بهتون Bohemian Rhapsody و Roomرو معرفی میکنم.

 

بخوام کتاب معرفی کنم سرگذشت ندیمه نیایش چرنوبیل و جنگ چهره نه ندارد رو معرفی میکنم.برای کتاب عاشقانه بهتون پنج قدم فاصله رو معرفی میکنم.

 

برای اهنگ هم:

bohemian rhapsody

killer queen

radio gaga

dont stop me now

 

و اما سریال طنز عزیز جان friends رو اگه ندیدید ببینید به شدت تو این روزا میچسبه:)

 

شما پیشنهادی برای من ندارید؟ :((((((((((

 


اگه بخوام راجب هشت لبخند سال 98 بنویسم باید اینطور بگم:

1.یکی از مهم ترین هاشون پیدا کردن اکیپی بود که سال ها منتظرش بودم.کسایی که برای کوچیکترین اتفاقامون دور هم جمع میشیم و سریع تعریف میکنیم.د.رهمی میگیریم.فیلم میبینیم و الکی الکی شادیم.از همون اکیپ الکی خوشای خفن خیلی باحال.

2.لبخند بعدیم متعلق به ترک کردن عادت بی زبون بودنمه و یاد گرفتم همه جا از خودم دفاع کنم.

3.این یکی متعلق به نهایت تلاشم برای مصرف هرچه کمتر پلاستیکه و این حداقل منو خیلی خوشحال میکنه:)

4.این لبخند یه لبخند واقعی به خاطر اینکه روز تولدم فهمیدم چقدر ادمایی که اطرافمن برام با ارزشن و چقدر حواسشون بهم هست و اینو با تولدها و دورهمی هایی که برام گرفتن بی چشم داشت فهمیدم.

5.یکی از خفن ترین لبخندام واسه وقتی بود که مامان بابای دوستم رفتن مسافرت و یه خونه خالی عظیم رو گذاشتن واسه شش تا دختر و رفتن:)

هرانچه فکرشو بکنین انجام دادیم با رعایت موازین شرعیlaugh

روز اخر قشنگ با گونه های درد گرفته از خنده از هم خداحافظی کردیم. و نگم از شیرینی های دور هم خوابیدنامون:)

6.این لبخندم میرسه به کنار گذاشتن عادت زشت غرور برای ادمایی که دوستشون دارم و سراسر پر از لطف و مهربونی بودن.سعی کردم دوباره باهاشون ارتباط برقرار کنم.

7.هفتمین لبخند واسه معدل هایی بود که الف میشد و من لذت میبردم از اینکه عاشقانه رشته ام رو دوست دارم و ازش لذت میبرم:)

8.این اخرین لبخند برای اشنایی با سریال فرندز هستش.laughلامصب بر هر دردی دواست و هرجا تو زندگیم کم اوردم یا غمگین شدم یا شکست خوردم فقط نگاهش کردم و از ته دل خندیدم و شدم همون الهام قبلیsmiley

9.دلم میخواد یه لبخند اضافه تر بگم از رفیقایی که صمیمی ترین و نزدیک ترینن بهم و تو این شرایط به قدری اذیتشون کردم و به قدری تحملم کردن که شرمنده تک تکشونم و عاشقانه عاشق تک تکشونمsmileyتحمل کردن من وقتی تحت فشارم واقعا سخته و خودم میدونم چون بداخلاق ترین و بد دهن ترین ادم دنیا میشم و خدا میدونه چند بار بهشون برخورده اما نه تنها به روی خودشون نیاوردن بلکه بازم نگرانم بودن از وعده غذایی نخوردنم گرفته تا اتفاقایی که به دنبالش پیش میومد.از اونی که یه ذره میدونست و بازم تحملم کرد تا کسی که کامل در جریان بود و نذاشت کار احمقانه ای بکنم.قدر تک تکتون رو میدونم و ماچ به کله اتونheartانگشت شمارین ولی قدر یه دنیایین برامheart

مرسی از ارام عزیز که دعوتم کرد و اینکه من از هرکسی که دوست داره این چالشو انجام بده و خاطرات شیرینشو مرور کنه دعوت میکنم:)


ایدای من!
اکنون دیگر هوا روشن شده است.
دوست داشتن،چه زیبا،چه پر شکوه،چه انسانیست!
تمام شب را چشمان ما بیدار مانده است؛من دم به دم به بالا نگریسته ام و هر بار،توانسته ام گردی سر زیبای تو را در زمینه اسمان تاریک ببینم و برق چشمان تو را احساس کنم؛چشمانی که من دوستشان دارم زیرا اینه های بی غبار قلب تو اند؛چشمانی که میدرخشند،زیرا می بینند که من به خاطر ان ها می نویسم؛و بدین دلیل،گردش قلم مرا با مراقبتی هوشیارانه تعقیب می کنند؛و می دانم که چقدر دوست می دارند که بر خطوط این صفحات کاغذی که ماحصل یک شب عمر من است بگردند و انچه نوشته ام برای قلب کوچکت ترجمه کنند.
ایدا تو بهار منی و من خاک مزرعه ام.باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم،برویم و شکوفه کنم.من بی تو هیچ نیستم،بی تو هیچ نیستم،بی تو هیچ نیستم
 
مثل خون در رگ های من
نامه های شاملو به ایدا
احمد شاملو

 


استاد موسیقیم بهم میگه ناخوناتو ببینم.نشونش میدم میگه چرا کوتاهه؟باید بلندش کنی چرا گوش نمیدی.

بهش توضیح میدم ناخونای من به شدت ورقه ورقه ای و شکننده اس.اصلا امکان بلند شدن نداره تا حدی که لازمه برای گیتار.

میگه ای بابا بزن تو ابلیمو و این چیزا خودت که باید بهتر بلد باشی.خیر سرت دختری.

به نظرتون زوده بهش بگم من هنوز رژلب رو صاف نمیتونم بزنم؟یا ماه قبل تازه سایه خریدم (بماند که هنوز بلد نیستم استفاده کنم) و دوستام هنوز باورشون نمیشه و مسخره ام میکنن؟

یا با 23 سال سن تازه یاد گرفتم خط چشم بکشم اونم اصلا جز برای اندک اوقاتی اصلا حوصله کثافت کاریشو ندارم؟

نمیفهمم چرا اینهمه روم حساب باز کرده.

حاجی من اصلا تمام زندگیم تا الان این چیزا اولویتم نبوده دیگه از مدل سر کلاس اومدنم اینو درک کن.چه ربطی به دختر و پسر داره؟

 

******

 

چند وقت قبل بهم میگه نیلوفر یه مدته کلاس نمیاد تند تند تمرین کن ازش بزن جلو.شما دخترا خوب این چیزا رو بلدید کهاز این رقابت های دخترونه.

حالا نمیدونم دهنمو وا کنم یک بار برای همیشه بهش بگم انقدر تفکیک جنسیت نکنه و اصلا ماها به این رقابت های فاسد و فرسایش دهنده اهمیت نمیدیم یا چی؟

والا پسرای این مدلی هم کم نیستن:/

 

 

باید بگم انقدر استاد خوبیه و وقت میذاره که دلم نمیاد الهام همیشگی باشم.سعی میکنم شخصیت متشخصی از خودم نشون بدمlaughخلاصه حیف دوستش دارم وگرنه بارها دهنم رو باز کرده بودم و از گمراهی می رهاندمش انقدر برام دختر پسر نکنه و بفهمه بدم میاد.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها