اون روز.دقیقا همون روزی که خبر رفتنت رو شنیدم گریه کردمهفته بعدشم گریه کردم.ماه بعدشم گریه کردم.سال بعدش هم گریه کردم.تا همین امسال هر سال رو گریه کردم.لبخند اخرت وقتی برای اخرین بار دیدمت و با شوق به سمتت دویدم تا برای اخرین بار در اغوشت بکشم و تو با همون لحن خوشگل و دوست داشتنیت گفتی جلو نیا من دیگه بازنشست شدم و نمیشناسمتون.به لحن شوخت از ته دل خندیدم و بغلت نکردم اما باهات خداحافظی کردم و تا لحظه اخر چشمای عاشقم رو بهت دوختم.درست تا لحظه ای که توی افق محو شدی.

روزی که اومدم به اون مجلس ختم عذاب اور دلم میخواست دروغ باشه.امید داشتم.ولی وقتی عکست رو دیدم دنیا روی سرم خراب شد.وقتی تن سفید پوشت رو گذاشتن توی خاک شکستم.خم شدم.هق میزدم اما نمیذاشتن پیشت بمونم.من میترسیدم شب تنها بمونی  و بترسی اما نذاشتن پیشت بمونم.وقتی توی مسجد یه گوشه نشستم و توی خودم مچاله شدم خود خدا منو توی اغوشش کشید.خودش در گوشم گفت که جات خوبه.خودش خیالمو راحت کرد.همون وقتی که قرانش بهم گفت قطعا جای مومنان توی بهشته.حالا بعد از گذشت سه سال امروز اومدم تا به جبران اون اغوشی که حسرتش تا ابد به دلم خواهد موند یه دل سیر در اغوشت بکشم اما نتیجه اش یه سرمای عظیم توی قلبم بود به واسه سنگ سردی که غریبانه به اغوش کشیدم.




من حس میکنمت.همیشه و همه جا.در کنار خودم.درست توی قلبم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها