راستشو بخواین من اکثر اوقات وقتی مغزم پالس میده که ناراحته با بیل میکوبم توی سرش و میگم خفه بیخود کردی و اینطوری در نطفه خفه اش میکنم.اینطوری یهویی به جایی میرسه که مغزم از هر روشی استفاده میکنه تا بفهمونه که ادم نفهم من حالم خوب نیست.اینجا دیگه از حس هیچکس منو دوست نداره شروع میشه تا حس های بدتر که من یه موجود اضافه و بی عرضه ام و.
دیگه خودتون تا ته بخونین.
هرچی هم بهش میگی بابا خب کسی دوستت نداره جهنم خودت که خودتو دوست داری.یهویی یادت میوفته فک نکنی خودتم خودتو دوست داشته باشی و خلاصه همینطوری الی اخر.
خلاصه که مغز بی رحمی میشه یهویی.انتقام گیرانه و سرسخت.
دیگه اینجور وقتا به مرحله ای میرسه که تو اتاق خودمو حبس میکنم.گوشی رو حالت پرواز و همه برقا خاموش.اینجا دیگه دقیقا با سگ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم میکنم.حوصله لوس کردن خودمو ندارم.به جاش تا بخواین حساس میشم و دوست دارم همه رو بلاک کنم.خوابم میاد اما وقتی میخوابم انقدر کابوس میبینم که با گریه و سردرد بیدار میشم.انقدر این بخش از زندگی دارکه که هیچوقت نمیتونم دقیق توصیفش کنم.
دیگه خالی از لطف نیست که بدونین صدای داریوش تو کل این چند روزی که با سگ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم میکنم در بلند ترین وضعیت ممکنشه:)
فقط میدونم الان تو همین وضعیتم و ١٠ام و١٢ام تحویل پروژه های مهمی دارم و هیچ غلطی هم براش نکردم:)
پ.ن:دقیقا در بدترین حالت دارم اینو مینویسم.چرا؟چون خونه در شلوغ ترین حالت ممکنشه و من نه اتاق دارم نه مکانی برای اینکه حال خودمو خوب کنم.
نداشتن اتاق برای منی که همه ی منبع ارامشم توی اتاقمه و تمام ارامشم رو همونطور که جنین از مادرش میگیره از تختم میگیرم ینی اوج فاجعه.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها